ناتیفیکیشن‌ها رو فعال کن!

برای دریافت ناتیفیکیشن‌های مربوط به آخرین فیلم‌ها و آپدیت‌های جدید آن‌ها، کافی است دسترسی به اطلاعیه‌ها رو فعال کنی. اینطوری همیشه از جدیدترین تغییرات باخبر می‌مونی!

روایت کره‌ای از مفهوم بردگی نوین | مروری بر سریال اسکویید گیم

روایت کره‌ای از مفهوم بردگی نوین | مروری بر سریال اسکویید گیم

روایت کرهای از مفهوم بردگی نوین | مروری بر سریال اسکویید گیم

منتشر شده در تاریخ ۲۵ اسفند ۱۴۰۳

0 بازدید

روایت کره‌ای از مفهوم بردگی نوین | مروری بر سریال اسکویید گیم

روایت کرهای از مفهوم بردگی نوین | مروری بر سریال اسکویید گیم

زمانی که اسکویید گیم منتشر شد، میشد به راحتی دید که چه اندازه تونسته محبوبیت پیدا کنه و همه دارن در موردش صحبت میکنن. با این وجود، یه چیزی در مورد این سریال بود که راغبم نکرد به سرعت به سراغش برم و ببینمش. موضوع برمیگشت به ایدهی داستانی خیلی خیلی ساده و تکراریش.
داستان، در مورد عدهای از افراد به پایان رسیدهی جامعه است که فقر شدید رو تجربه میکنن و به خاطر بدهی و مشکلات اجتماعی زیاد، دیگه عملا چیزی برای از دست دادن ندارن. اما بازی مرکب، بهشون یه فرصت دوباره میده تا بتونن ضرر‌هایی که ایجاد کردن رو جبران کنن.

دنبال کردن داستان افرادی که زندگی‌شون نتیجهی حماقتای پی در پی هست، نمی‌تونه زیاد جالب باشه. بخصوص شخصیت اول این داستان که عادت داره پولاشو توی کازینو‌ها هدر بده و یه نزول هنگفت هم توی رزومه‌اش هست.
با این وجود، ریزنگری‌هایی توی این سریاله که اونو تبدیل به چیزی فراتر از تصویرگری نتیجهی زندگی حماقت آمیز کرده.

هشدار: ادامهی این مطلب می‌تونه محتوای سریال رو لو بده.
در جریان این سریال، یه الگوی خیلی جالب وجود داره. هر چه که میزان خشونت و رفتارای خودخواهانه بیشتر میشه، الگویهای همدلی هم با برش و کاریزمای بیشتری ظاهر میشن.
هر مرحله که میگذره، با خودمون ممکنه فکر کنیم که دیگه بدتر از این نمیشه و کم کم همه دارن کشته میشن؛ ولی باز هم روش‌هایی برای افزایش خشونت، خودخواهی و بی‌رحمی، طراحی و اجرا میشه.

سوالی که پیش میاد اینه که افراد توی این بازی، واقعا از موجوداتی که اون بیرون، شکارچی بودن و زندگی این افراد رو به جهنم تبدیل کردن موجودات بهتری هستن؟
فکر میکنم که نه؛ در واقع افراد درون این بازی، صرفا در پایین زنجیره قرار گرفتن و الگوهای رفتاریشون، تفاوت خاصی با بقیهی مردم جامعه نداشته.
این موضوع، ظاهرا حتی در مورد پیرمردی که توی این بازی می‌بینیم هم صدق میکنه. اون بهترین عملکرد رو در بازی اول داشت. در حالی که میدید بقیه دارن کشته میشن، اما با خونسردی و روی خندون، به خط پایان رسید.
رفتارای خوبی هم که نشون میده، یه روی منفی داره که در درجهی اول، ممکنه به راحتی دیده نشن. مثلا ابتکاری که در بازی طناب کشی به خرج داد، هر چند که تیم خودشونو نجات داد اما به قیمت مرگ تمامی افراد تیم رقیب، تموم شد.

این پیرمرد، توی رای گیری ابتدایی، خواستار لغو مسابقه شد؛ اما باز هم به مسابقه برگشت و با حضور خودش، آتیش این مسابقه رو گرم کرد. اگر شرکت کننده‌ها به بازی برنمی‌گشتن یا مثلا تعدادشون کم میشد، بازی هم نمی‌تونست ادامه پیدا کنه.
پیرمرد، یه دلیل خیلی آشنا رو برای برگشت خودش تعیین کرد که ممکنه در ظاهر، قانع کننده، بی‌طرفانه یا حتی معصومانه به نظر برسه اما از الگوی قربانی و شکارچی پیروی میکنه. پیرمرد گفت که دنیای بیرون از بازی، جهنم بدتریه و ترجیح میدم که به بازی برگردم. این در واقع توجیه افراد زیادیه که در مقابل نابهنجاریها کاری نمیکنن و صرفا خواستههای خودخواهانهی خودشون رو دنبال میکنن. بحث اینه که برای موجوداتی که اغلب قربانی میشن، دل می‌سوزونیم و صرفا شکارچیها هستن که منفورن.

پیرمرد، همیشه غدهی توی سرش رو بهونه میکنه ولی آیا اینکه یه غده توی سرت درست شده دلیل میشه که به یه بازی که احتمالا برای سرگرم کردن یه عده آدم خودخواه و پولدار تهیه شده و با جون بقیه بازی میکنه دامن بزنی؟

توجیهات یک شکارچی
توی قسمت پنجم این سریال، افشاگریهای جالبی صورت میگیره. مدیر برگزاری مسابقه که با ماسک و لباس متفاوتی ظاهر میشه، خطاب به یکی از پرسنل که تقلب رو وارد بازی کرد و اعضای بدن افراد رو می‌فروخت، همچین چیزی گفت: «من مشکلی نداشتم که اعضای بدن بازندهها رو بفروشی یا حتی بخوری، ولی اینکه تقلب رسوندین و عدالت توی بازی رو از بین بردین، چیزیه که نمی‌تونم ببخشمش. این آدمایی که به این بازی اومدن، اون بیرون، به اندازهی کافی، بی‌عدالتی رو تجربه کردن و ما یه فرصتی فراهم کردیم که توی یه فضای برابر، بتونن از نو شروع کنن.»
اگر با فیلما و داستانا یا موسیقی کره سر و کار داشته باشید میدونید که اونا یه ضرب المثل رایج دارن و به واسطه‌اش زیاد کنایه میزنن. ضرب المثل «متولد شدن با یه قاشق طلا توی دهن» که نشون دهنده ی ثروت موروثی و مزیتاشه.

کره‌ی جنوبی، هرچند خودشو یه کشور کمونیست نمی‌دونه اما این ضرب المثل، اتفاقا به باورای کمونیستی نزدیک‌تره.
توی قسمت پنجم، ممکنه به مدیر بازی حق بدیم و انگیزه‌شو تحسین کنیم اما سوالی که پیش میاد اینه که چرا همچین افرادی که این اندازه قدرت و ثروت دارن که همچین بازی عظیمی رو بسازن و مدیریت کنن، از قدرت خودشون استفاده نمیکنن که بی‌عدالتیهای بیرون بازی رو تا حدی از بین ببرن؟
این بازی، صرفا به واسطهی ثروت نیست که درست شده. ما در ابتدای سریال، می‌بینیم که این مجموعه، اطلاعات خیلی کاملی در مورد زندگی بازیکنا داره و به راحتی هم می‌تونه بره سراغشون و ذهنشون رو به بازی بگیره تا در مورد پیوستن به این بازی، تشویق‌شون کنه.
تشکیل دادن همچین ساز‌و‌کاری نیاز داره که قدرت اجتماعی زیادی هم داشته باشی.
این بازی، به بازیکنایی که همیشه در انتهای زنجیرهی غذایی بودن فشار میاره که نقش گرگ رو بازی کنن و بعید می‌دونم که اگر زندگی‌شون رو در دنیای واقعی ادامه می‌دادن، هیچ وقت تا این حد، سطح همدلیشون تنزل پیدا کنه.

پرده ی آخر
قسمت آخر این سریال، افشاگری های جالبی رو به نمایش میذاره. از اونجایی که برندهی مسابقه، طی یکسال بعد، استفادهای از موجودی حساب بانکیش نمیکنه، از طرف مدیر اصلی این بازی که تا الان پشت پرده بوده، فراخونده میشه.
این موضوع، برنده ی بازی رو دچار سردرگمی ها و پرسشای زیادی میکنه. چرا این بازی رو درست کردی؟ چرا خودتو راضی کردی که ببینی آدما اینطور کشته میشن و زجر میکشن؟
جالب تر از همه ی اینا، شخصی هست که پشت همهی این اتفاقات و این بازی مرگبار بوده. ما در قسمت آخر می‌بینیم که شرکت کنندهی شمارهی یک، همون پیرمردی که شخصیت معصومی رو جلوه میداد و غدهی توی سرش رو بهانه کرده بود، پشت تمام این خشونت وجود داشته.
اون بر خلاف چیزی که وانمود میکرده، فرد بسیار ثروتمندی بوده. باور خودشو به انسانیت از دست داده و توی ملاقات دوباره‌اش با برندهی بازی، ازش میخواد که دوباره شرط‌بندی کنن.

شرط بندیشون در مورد فردیه که توی خیابون، در حال جون دادنه. آدما از کنارش رد میشن ولی کسی بهش کمکی نمیکنه.
ساعت، بیست دقیقه مونده به دوازده شبه. پیرمرد میگه که اگه تا ساعت دوازده، کسی به کمک این مرد درمونده اومد، تو بردی و میتونیم بگیم که چیزی به اسم انسانیت هم وجود داره.
در این حین، پیرمرد دوباره صحبت میکنه و در مورد چیزایی که پشت سر گذاشته حرف میزنه.
یک نفر به کمک مرد درمونده ی توی خیابون میاد، درست قبل از ساعت دوازده شب، اما پیرمرد، قبل از این که این منظره رو ببینه، میمیره.
به سختی میشه گفت که این پیرمرد، قبل از مردنش، تصویری از انسانیت رو ندیده باشه اما این لحظه، یه کنایهی جالبی درون خودش داره.
این پیرمرد، گلایه میکرد که چرا انسانیت وجود نداره و زندگی آدمای خیلی پولدار هم مثل فقیراست و چیز زیادی باعث لذت بردنشون از زندگی نمیشه. با این وجود، به این موضوع هم اعتراف میکنه که ثروت خودشو از طریق نزول دادن به دیگران به دست آورده، یعنی از طریق بدبخت کردن دیگران.
چرا همچین فردی نتونسته انسانیت رو ببینه؟ شاید چون خودش باید اول، تصویری از انسانیت رو به نمایش می‌ذاشت.
کارای به ظاهر خوبی هم که توی بازی و در حق دیگران انجام داد رو به سختی میشه به عنوان خوش قلبی‌هاش در نظر گرفت. ایدهاش در جریان مسابقهی طناب کشی، باعث برنده شدن تیمی شد که خودش درونش بود، در حالی که تیم مقابل، مردن.

باور به انسانیت
برندهی این مسابقه، بعد از بیرون اومدن از بازی، نه تنها انسانیت خودشو از دست نداد، بلکه به نظر می‌رسه که باور بیشتری به این موضوع، پیدا کرد. کاری که در انتهای قسمت آخر، یه جور نقطه عطف ایجاد کرد و پتانسیل غربال فصل دوم سریال هم ایجاد شد.
اون حالا ثروت زیادی به دست آورده و میتونست مثل پیرمرد، یه فرد ناامید باشه که با سرگرمیهای بیمارگونه‌ای، کسالت زندگیشو برطرف میکنه؛ اما شاید بشه گفت که بر خلاف دیگران، این شخصیت از نوعی ثروت فکری برخورداره که کمک میکنه نقش شکار و شکارچی رو نپذیره و از قدرت بیشتری که حالا به دست آورده، برای مقابله با افرادی استفاده کنه که سعی دارن به بقیه تلقین کنن که زندگی و سعادت، روی “شانس” سواره و ارادهی خودشون نمی‌تونه نقش خاصی داشته باشه.

به عنوان یک جمع‌بندی
هرچند که اسکویید گیم، یه سری چالش که بیشتر بر پایهی شانس بودن رو به نمایش گذاشت اما الگوهایی که درونش هست، نقدای زیادی رو به باورایی که در واقعیت، دنبال می‌کنیم، وارد میکنه.
این روزا افراد زیادی هستن که از باور آدما به شانس، استفاده میکنن تا ازشون سو استفاده کنن و زندگی‌شون رو به بازی بگیرن؛ با این وجود، وقتی که به شانس اهمیت خاصی ندیم، قدمهای بعدی خودمون رو کمتر با تکیه بر شانس برمی‌داریم. این طرز اندیشه میتونه کمک کنه که مهارتهای ذهنی خودمون رو افزایش بدیم و از ثروت فکری بیشتری برخوردار بشیم.
درسهای درون سریال اسکویید گیم، درسهای کلاسیک و بسیار تکراریای در مورد نحوهی رشد ذهنی هستن که بخصوص در اندیشههای شرقی، تکرار و بازتولید شدن. بحث اینه که ما حاضریم به کدوم دسته از الگوهای فکری تن بدیم و بر اساس‌شون زندگی کنیم؟ الگوهایی که ساده‌تر و دم دستی‌تر هستن اما به شانس گره خوردن و از ارادهی ما خارجن؟ یا الگوهایی که دنبال کردنشون سخت‌تره اما اجازه میدن تا کنترل بیشتری روی مسیر زندگی‌مون داشته باشیم؟