یک تیم رسانه‌ای به اشتباه در کشوری اشتباه فرود می‌آید در حالی که قصد داشتند یک موسیقیدان را معرفی کنند. در حین همکاری با مردم محلی برای ایجاد یک ترند ویروسی، روابطی شکل می‌گیرد در میان یک بحران بهداشتی در حال گسترش.

موجودی بیگانه که مأموریتی برای نابودی بشریت داشت و روی زمین سقوط کرده، هویت «دکتر هری وندرسپیگل» را برمی‌گزیند تا در شهر کوچک Patience، کلرادو ناشناخته باقی بماند و قطعات بشقاب‌پرنده‌اش را در کوهستان‌های پوشیده از برف جست‌وجو کند. با مشاهده برنامه Law and Order و تقلید بازیگر فقید جری اورباخ، می‌آموزد زندگی انسان‌ها را. روزی، کلانتر مایک «بیگ بلک» تامپسون و معاونش لیو بیکر به کابین او می‌آیند؛ چرا که پزشک شهر مقتول شده است. هری جایگزین او می‌شود و با مردم در تماس دائم قرار می‌گیرد؛ چیزی که از آن اجتناب می‌کرد. هر چه زمان بیشتری با انسان‌ها بگذراند، بیشتر در برابر نابودی‌شان تردید می‌کند. همچنین متوجه می‌شود فردی در شهر می‌تواند فرم واقعی‌اش را ببیند، امری مشکل‌ساز…

داستان درباره‌ی جنگجوی بی‌باک، یانوش هونیادی است که در سال ۱۴۵۶ ارتش عثمانی را شکست داد و از اروپا دفاع کرد.

زمانی که برادرش در یک سرقت کشته می‌شود، یک تفنگدار دریایی فلج به‌نام «جیک سالی» تصمیم می‌گیرد جای او را در مأموریتی در دنیای دورافتاده‌ی «پاندورا» بگیرد. او در آنجا با نقشه‌های طمع‌کارانه‌ی یک مدیر اجرایی به نام «پارکر سلفریج» آشنا می‌شود؛ نقشه‌هایی که هدفشان بیرون راندن بومیان انسان‌نمای «ناوی» برای استخراج ماده‌ای گران‌بها از جنگل‌های سرسبز آنجاست. در ازای عملی که می‌تواند پاهایش را درمان کند، جیک موظف می‌شود اطلاعاتی از این نژاد و فرهنگشان برای واحد نظامی گردآوری کند؛ واحدی که فرماندهی آن را سرهنگ جنگ‌طلب «کواریچ» برعهده دارد. جیک با استفاده از هویت آواتار وارد جامعه‌ی ناوی می‌شود و به‌تدریج با قبیله بومی پیوند می‌خورد و عاشق زن زیبای ناوی، «نِیتیری» می‌شود. اما زمانی که سرهنگ بی‌رحم عملیات نابودی خود را آغاز می‌کند، جیک مجبور می‌شود در برابر او بایستد و برای سرنوشت پاندورا بجنگد.

یک گلف‌باز سالخورده که از شغلش اخراج شده و همسرش او را ترک کرده، در زندگی‌اش هیچ امیدی نمی‌بیند؛ تا اینکه با یک نوجوان بااستعداد و مشکل‌دار آشنا می‌شود. او تصمیم می‌گیرد مربی این نوجوان شود و تمام آینده‌اش را روی موفقیت او شرط می‌بندد.

دو کودک وایکینگ، روسکوا و تیالفه، همراه با خدایان ثور و لوکی، سفری ماجراجویانه از میدگارد به والهالا را آغاز می‌کنند. اما زندگی در والهالا با تهدید گرگ ترسناک فنریر و دشمنان وحشی خدایان، یوتنارها، به خطر می‌افتد. این دو کودک باید در کنار خدایان بجنگند تا والهالا را از نابودی کامل در راگناروک نجات دهند.

یک باستان‌شناس متوجه شد که بافت اشیای باستانی کشف‌شده در جریان حفاری یک یخچال طبیعی، شباهت زیادی به یک آویز یشم دارد که در یکی از رؤیاهایش دیده بود. او و تیمش سپس عازم یک اکتشاف در اعماق یخچال می‌شوند…

یک دختر تنها از هاوایی با یک موجود فضایی فراری دوست می‌شود و این دوستی به بازسازی پیوندهای از هم گسسته خانواده‌اش کمک می‌کند.

وقتی یک فضانورد زمین را برای سفر به مریخ ترک می‌کند، فضای بی‌پایان و بیکران، دو دلداده را که از نظر سرنوشت از هم جدا شده‌اند، از هم دور می‌کند.

در سال ۲۰۱۶ قبل از میلاد، «سارمان» کشاورزی از شهر «آمری» تصمیم می‌گیرد برای تجارت به «موهنجودارو» سفر کند. عموی او، «دورجان»، با این تصمیم مخالفت می‌کند اما نمی‌تواند مانع سارمان شود. او فقط به سارمان هشدار می‌دهد که موهنجودارو شهری سخت و خودخواه است. سارمان پس از ورود به شهر احساس می‌کند که به‌نوعی با این مکان پیوندی دارد. موهنجودارو تحت سلطه «ماهام» ظالم و پسرش «مونجا» اداره می‌شود. روزی سارمان جان دختری به نام «چانی» را از زیر سم اسب‌ها نجات می‌دهد و بین آن دو علاقه‌ای شکل می‌گیرد. اما چانی قرار است با مونجا ازدواج کند. در روز عروسی، بین سارمان و مونجا درگیری بزرگی رخ می‌دهد. ماهام از سارمان می‌خواهد که در برابر جنگجویی به نام «باکار-زوخار» مبارزه کند. سارمان پیشنهادی مطرح می‌کند: اگر او پیروز شود، چانی باید مال او باشد. آیا سارمان می‌تواند چانی را از چنگ ظالمان نجات دهد؟ و چه رازی بین او و شهر باستانی موهنجودارو وجود دارد؟