یک خبرنگار تلویزیونی، یک کمدین، یک بازیگر زن و یک بازیکن فوتبال که هر کدام خودشیفته و پر از اعتماد به نفس هستند، مجبور می‌شوند برای یک برنامه تلویزیونی، سراسر جهان را بگردند تا با قبیله مالاوا (Malawa) دیدار کنند. این سفر آنها را با چالش‌های فرهنگی، موقعیت‌های طنزآمیز و برخورد شخصیت‌های متفاوت روبرو می‌کند و هر یک را مجبور می‌کند تا فراتر از خودخواهی‌هایشان فکر کنند.

جان جِی. رمبو، سرباز سابق نیروهای ویژه ارتش آمریکا که در جنگ ویتنام جنگیده و مدال افتخار کنگره را دریافت کرده، هنوز از کابوس‌های آن دوران رنج می‌برد. او برای دیدار یکی از دوستانش وارد شهر کوچک هوپ، واشینگتن می‌شود، اما کلانتر ویلیام تیزل او را خوش‌آمد نمی‌گوید و با بی‌احترامی از شهر بیرون می‌کند. تیزل نمی‌داند که این توهین، زخم‌های روحی رمبو را دوباره باز کرده و او را تا مرز خشم و خشونت پیش می‌برد. پس از دستگیری و انتقال به زندان، یکی از مأموران با رمبو بدرفتاری می‌کند و این رفتار موجب می‌شود رمبو کنترل خود را از دست داده و از زندان فرار کند. او به جنگل‌های اطراف پناه می‌برد و پلیس محلی، که بیش از حد مجذوب غرور و قدرت‌نمایی است، به جای دستگیری او، تصمیم به شکار و نابود کردنش می‌گیرد. در حالی که اوضاع به سرعت از کنترل خارج می‌شود، سرهنگ ساموئل تراوتمن، فرمانده سابق رمبو، وارد ماجرا می‌شود تا هم از رمبو محافظت کند و هم نیروی پلیس را از رویارویی مرگبار با یکی از ماهرترین سربازان ارتش آمریکا بازدارد؛ پیش از آن‌که این بحران کوچک، به فاجعه‌ای بزرگ تبدیل شود.

سرهنگ کاترین پاول (هلن میرن)، افسر ارشد ارتش بریتانیا، فرمانده یک عملیات فوق‌سری پهپادی برای دستگیری چند تروریست در کنیا است. از طریق نظارت هوایی و اطلاعات میدانی، او متوجه می‌شود که هدف‌ها در حال تدارک یک بمب‌گذاری انتحاری هستند؛ بنابراین مأموریت از حالت «دستگیری» به «کشتن» تغییر می‌کند. در حالی که ستوان استیو واتس (آرون پال)، خلبان آمریکایی، آماده شلیک موشک است، یک دختر ۹ ساله وارد منطقهٔ مرگ می‌شود. حضور او باعث ایجاد یک بحران اخلاقی و سیاسی بین‌المللی می‌شود که تا بالاترین سطوح دولت‌های آمریکا و بریتانیا بالا می‌گیرد؛ بحرانی که درباره مسئولیت انسانی، پیامدهای اخلاقی جنگ مدرن و بهای تصمیم‌گیری از پشت صفحه‌های مانیتور بحثی پرتنش را رقم می‌زند.

هری ترنر، مانند پدرش لئونارد، برای سازمان سیا کار می‌کند. او آرزو دارد مأمور میدانی شود، اما همیشه درخواستش رد می‌شود. هری در پراگ مستقر است و یکی از دوستان نزدیک پدرش مراقب اوست. مدتی بعد خبر می‌رسد که لئونارد – که در نیوجرسی مسئول نظارت بر انتقال یک سخت‌افزار بسیار محرمانه به نام کندور بود – همراه با آن ربوده شده است. مدیر سازمان تلاش می‌کند راهی برای یافتن کندور پیدا کند و هری نیز اصرار دارد کمک کند، اما اجازه نمی‌دهند. هری از دستور سرپیچی کرده و به نیوجرسی می‌رود. مدیر سیا تصمیم می‌گیرد یکی از مأمورانشان را که نامزد سابق هری نیز هست، برای پیدا کردن لئونارد و کندور بفرستد. به او مأموریت می‌دهند همچنین هری را پیدا کرده و به پراگ بازگرداند. اما وقتی او هری را پیدا می‌کند، هری قانعش می‌کند که اجازه دهد خودش پدرش و کندور را پیدا کند؛ و این آغاز مأموریتی خطرناک و سرنوشت‌ساز است.

زنی برای فرار از شرایط سخت زندگی‌اش نقابی بر چهره می‌زند و در مسیر رسیدن به قدرت گام برمی‌دارد، امّا این صعود پرهزینه، ویرانی و نابودی بسیاری را در پی خود بر جای می‌گذارد.

پلیس ماکائو یک مأمور پلیس متخصص در ردیابی را از بازنشستگی فرا می‌خواند تا به دستگیری یک گروه خطرناک از دزدان حرفه‌ای کمک کند.

الهام‌گرفته از رویدادهای واقعی، Eddie the Eagle داستانی دلگرم‌کننده دربارهٔ مایکل "ادی" ادواردز (با بازی تارن اِگرتون) است؛ اسکی‌پرشی انگلیسی که هیچ‌کس او را جدی نمی‌گرفت، اما خودش هرگز ایمانش را به توانایی‌هایش از دست نداد. با وجود اینکه یک ملت او را دست‌کم می‌گرفت، ادی با شجاعت و پشتکار راه خود را ادامه داد. او با کمک یک مربی سرکش و کاریزماتیک (با بازی هیو جکمن) در برابر ساختار سنتی و سخت‌گیرانه ورزش اسکی‌پرش می‌ایستد و با حضور تاریخی و غیرمنتظره‌اش در المپیک زمستانی کلگری ۱۹۸۸ دل هواداران ورزش در سراسر جهان را به دست می‌آورد. این فیلم که توسط تهیه‌کنندگان Kingsman: The Secret Service ساخته شده، تارن اِگرتون را در نقش ادی به تصویر می‌کشد؛ قهرمانی دوست‌داشتنی که هرگز تسلیم نمی‌شود و همواره برای رویاهایش می‌جنگد.

یک زن مجرد برای به‌دست آوردن شغل، خود را به‌عنوان مادری متأهل جا می‌زند. رهبر تیم یک شرکت تولید محصولات کودک، که از حقیقت بی‌خبر است، به او دل می‌بازد و ماجراهای رمانتیک و دردسرساز میان آن‌ها شکل می‌گیرد.

ست، خدای بی‌رحم تاریکی، تخت سلطنت مصر را تصاحب کرده و این امپراتوریِ پیش‌تر آرام و شکوفا را به آشوب و درگیری کشانده است. تنها معدودی جرأت مقابله با او را دارند. یک دزد جوان، که عشقش توسط این خدا به اسارت گرفته شده، با کمک خدای قدرتمند هورس تلاش می‌کند ست را سرنگون کرده و شکست دهد.

این داستان به زندگی لورنس هارت می‌پردازد؛ جایی که او درگیر مبارزه با اعتیاد به الکل و مشکلات روانی است و در همین حال تلاش می‌کند در زمان افتتاح نمایش «اوکلاهما!» ظاهر خود را حفظ کرده و از فروپاشی شخصی‌اش جلوگیری کند.