«THE BAD BATCH» داستان آرلن (واترهاوس) را دنبال می‌کند که پس از رها شدن در بیابانی واقع در تگزاس که از تمدن جدا شده، تلاش می‌کند از این سرزمین بی‌رحم جان سالم به در ببرد. او در این مسیر توسط گروهی آدم‌خوار وحشی به رهبری مرد مرموزی به نام «میامی من» (موموآ) اسیر می‌شود. آرلن که زندگی‌اش در خطر است، راهی «دِ دریم» (ریوز) می‌شود. با سازگار شدن با زندگی در «بد بچ»، آرلن می‌فهمد که خوب یا بد بودن بیشتر بستگی دارد به اینکه چه کسی در کنار شما ایستاده است.

در حالی که زندگی‌اش در حال فروپاشی است، لیندا تلاش می‌کند با بیماری مرموز فرزندش، شوهر غایبش، یک فرد گمشده و رابطه‌ای که روزبه‌روز با درمانگرش خصمانه‌تر می‌شود، کنار بیاید.

پس از یک آخرالزمان که در آن بیشتر جمعیت یک منطقهٔ جنگلی به زامبی‌های وحشی تبدیل شده‌اند، گروهی از بازماندگان متحد می‌شوند تا خود را به امنیتِ شهر بزرگ برسانند. اما در مسیر، زمانی که از سرنوشت سایر مناطق باخبر می‌شوند، امیدشان فرو می‌ریزد و درمی‌یابند که هیچ‌کجا از این فاجعه در امان نمانده است.

یک زن جاه‌طلب نقشه می‌کشد تا جایگاهی برای خود در انحصاری‌ترین حلقه اجتماعی آمریکا به دست آورد: جامعهٔ اشرافی پالم بیچ در سال ۱۹۶۹.

داستان دربارهٔ روند تولید فیلم «ازنفس‌افتاده» (Breathless) ساختهٔ ژان‌لوك گودار است و اتفاقات، چالش‌ها و خلاقیت‌های پشت‌صحنهٔ ساخت این اثر کلاسیک موج نوی فرانسه را دنبال می‌کند.

یک مادر مجرد که دو فرزند دارد، یک هتل تسخیرشده را اداره می‌کند؛ در این کار روح برادرِ مرحومش به او کمک می‌کند—روحی که باور دارد آن‌ها با وجود وضعیت ماورایی‌اش هم می‌توانند ایده‌های خلاقانه و ناب داشته باشند.

استیوی و برادر کوچکش، الیوت، وارد منظره‌ای کاملاً عجیب و غیرواقعی از رویاهای خود می‌شوند تا از ساندمن بخواهند که به آن‌ها خانواده‌ای کامل عطا کند.

برایان به‌تازگی از کارش اخراج شده و تبدیل به پدری خانه‌دار می‌شود. او دعوت یک پدر خانه‌دار دیگر را برای قرار بازی کودکان می‌پذیرد، اما خیلی زود متوجه می‌شود که او فردی غیرقابل پیش‌بینی و خطرناک است.

دوقلوهای دو ها و دو یونگ پس از طلاق والدین از هم جدا می‌شوند. دو ها در آمریکا زندگی می‌کند و هر تابستان برای دیدن همسایه‌اش ها کیونگ به کره بازمی‌گردد، دختری که پنهانی به او علاقه دارد. بازگشت دو ها باعث برانگیخته شدن احساسات پنهان و رازهای گذشته می‌شود.

اندی، کارمند ۴۰ ساله بخش حمل و نقل یک فروشگاه لوازم الکترونیکی، نمونه‌ای از یک «گیک» کلیشه‌ای است: او بازی‌های ویدیویی انجام می‌دهد و از اکشن‌فیگورهای کلکسیونی‌اش مراقبت می‌کند. دوستان واقعی ندارد و بیشتر وقت خود را خارج از محیط کار تنها می‌گذراند. با وجود تمایل فلسفی به جنس مخالف — که از نعوظ‌های صبحگاهی غیرقابل کنترلش پیداست — او هنوز باکره است. هرچند برنامه‌ای برای نداشتن رابطه جنسی نداشته، اما با افزایش سن، تجربه‌ی نخستین رابطه برایش دشوارتر شد و به نقطه‌ای رسید که به نظرش تبدیل به واقعیت زندگی او شده بود. وقتی همکارانش از وضعیت او باخبر می‌شوند، برخی او را مسخره می‌کنند، در حالی که گروه کوچکی متشکل از دیو، جی و کال تصمیم می‌گیرند به او کمک کنند تا رابطه جنسی پیدا کند — هرچند هرکدام مشکلات رابطه‌ای خود را دارند و شاید بهترین مشاور نباشند. علاوه بر این، اندی از برخی افراد کناری زندگی‌اش نیز پیشنهاداتی غیرمنتظره دریافت می‌کند. با وجود تمام این نصیحت‌ها، اندی باید خودش قدم نهایی را بردارد. او نه تجربه عملی دارد و نه حتی نظری، زیرا علاقه‌ای به پورن یا استمنا ندارد. بخشی از راهنمایی‌ها حول زنی می‌چرخد که قرار است اولین تجربه او باشد، اما اندی در نهایت تصمیم می‌گیرد زن واقعی مورد علاقه‌اش «تریش»، فروشنده‌ای تخصصی با فروشگاهی نسبتاً بی‌استفاده روبروی فروشگاه الکترونیکی، باشد. در مسیر دنبال کردن و در نهایت عاشق شدن تریش، اندی باید تصمیم بگیرد چقدر از خود واقعی‌اش را به او نشان دهد.