«THE BAD BATCH» داستان آرلن (واترهاوس) را دنبال می‌کند که پس از رها شدن در بیابانی واقع در تگزاس که از تمدن جدا شده، تلاش می‌کند از این سرزمین بی‌رحم جان سالم به در ببرد. او در این مسیر توسط گروهی آدم‌خوار وحشی به رهبری مرد مرموزی به نام «میامی من» (موموآ) اسیر می‌شود. آرلن که زندگی‌اش در خطر است، راهی «دِ دریم» (ریوز) می‌شود. با سازگار شدن با زندگی در «بد بچ»، آرلن می‌فهمد که خوب یا بد بودن بیشتر بستگی دارد به اینکه چه کسی در کنار شما ایستاده است.

در حالی که زندگی‌اش در حال فروپاشی است، لیندا تلاش می‌کند با بیماری مرموز فرزندش، شوهر غایبش، یک فرد گمشده و رابطه‌ای که روزبه‌روز با درمانگرش خصمانه‌تر می‌شود، کنار بیاید.

یک زن آمریکایی بیش از ده سال از زندگی‌اش را صرف جستجوی دخترش می‌کند؛ دختری که پدرش او را ربوده و به خاورمیانه برده است. این پیگیری بی‌وقفه به سفری پرخطر و عاطفی تبدیل می‌شود تا مادر بتواند فرزندش را دوباره پیدا کند.

پس از یک آخرالزمان که در آن بیشتر جمعیت یک منطقهٔ جنگلی به زامبی‌های وحشی تبدیل شده‌اند، گروهی از بازماندگان متحد می‌شوند تا خود را به امنیتِ شهر بزرگ برسانند. اما در مسیر، زمانی که از سرنوشت سایر مناطق باخبر می‌شوند، امیدشان فرو می‌ریزد و درمی‌یابند که هیچ‌کجا از این فاجعه در امان نمانده است.

یک مادر مجرد که دو فرزند دارد، یک هتل تسخیرشده را اداره می‌کند؛ در این کار روح برادرِ مرحومش به او کمک می‌کند—روحی که باور دارد آن‌ها با وجود وضعیت ماورایی‌اش هم می‌توانند ایده‌های خلاقانه و ناب داشته باشند.

داستان دربارهٔ جوانی است که تلاش می‌کند وارد دنیای یک خانواده‌ی ثروتمند شود تا رازهای آن‌ها را فاش کند.

نویسنده‌ای به نام اگی ویگز که در سوگ از دست دادن پسرش به سر می‌برد، با کشف راز همسایه‌اش، نایل شلدون، و ناپدید شدن همسرش و فعالیت‌های مشکوک او، هدف و انگیزه‌ای تازه در زندگی پیدا می‌کند.

وقتی کشور همسایه وِراگوا به‌طور ناگهانی به کوراسائو و آروبا حمله می‌کند، دولت هلند کاملاً غافلگیر می‌شود. تنش‌ها به‌سرعت بالا می‌گیرد و بحران به یک درگیری گسترده تبدیل می‌شود. در این میان، سه سرباز جوان از نیروهای ویژه هلند باید تصمیم بگیرند چه کاری درست است و چگونه در میانه‌ی جنگی ناگهانی و پرآشوب، مسیر خود را پیدا کنند.

نیروهای افغان در جریان سقوط کابل و تسلط طالبان، مسئولیت محافظت از سفارت فرانسه را بر عهده دارند. آن‌ها مأمور می‌شوند در میان هرج‌ومرج، ۵۰۰ نفر را به فرودگاه منتقل کنند. این گروه در حالی که شهر در حال فروپاشی است، با خطرات مرگبار روبه‌رو می‌شوند و برای فرارِ ناامیدانه از کابل تلاش می‌کنند.

دو زن تا مرز فروپاشی رانده می‌شوند؛ در برابر واقعیتی بی‌گریز قرار می‌گیرند که آن‌ها را وادار می‌کند قتل را تنها راه رهایی خود بدانند.