«زویی هال ۱۷ ساله با استفاده از هوش، مهارت‌های بقا و حس دلسوزی خود برای نجات جان خود و همکلاسی‌هایش در برابر گروهی از مهاجمان مسلح که حمله خود را به صورت زنده پخش می‌کنند، مبارزه می‌کند.»

یک وکیل مدافع عمومی ایده‌آلیست در نیویورک، که از فرسودگی سیستم و نزدیک شدن به سلب پروانه وکالت رنج می‌برد و نشانه‌هایی از فروپاشی جهان در اطراف خود می‌بیند، تصمیم می‌گیرد یک معامله چند میلیون دلاری مواد مخدر از یکی از موکلانش را سرقت کند.

یک خلافکار کوچک که تبدیل به مکانیک پلیس در یک واحد ویژه سرعت بالا شده، مجبور می‌شود بی‌گناهی خود را ثابت کند، زمانی که استادش توسط پلیس‌های فاسد کشته می‌شود.

پس از مرگ چاراس (Charras)، لینو (Lino) و جولیا (Julia) مسئولیت را بر عهده گرفته و واحد جدید مبارزه با مواد مخدر را تشکیل می‌دهند. لینو مصمم است قاتلان برادر و استاد خود را پیدا کند و اجازه نمی‌دهد هیچ‌کس در مسیرش مانع ایجاد کند.

پوشپا (Pushpa) کارگری ساده است که برای دستمزدی اندک کار می‌کند، اما رؤیای زندگی شاهانه در سر دارد. او به‌خاطر اینکه فرزند نامشروع پدرش است، همیشه از سوی برادران ناتنی‌اش تحقیر می‌شود. سرنوشت فرصتی به او می‌دهد تا در جنگل‌های انبوه پر از چوب صندل قرمز مشغول به کار شود؛ جایی که این چوب‌ها به‌صورت قاچاق به کشورهای دیگر صادر می‌گردند. کارگران دائماً زیر نظر دی‌اس‌پی گووینداپا (DSP Govindappa) هستند، اما پوشپا بی‌باکانه در برابر همه می‌ایستد و حتی موفق می‌شود محموله‌ای به ارزش میلیاردها روپیه را از جلوی چشم پلیس نجات دهد. همین باعث می‌شود توجه برادران ردی (Konda Reddy, Jakka Reddy, Jolly Reddy) ـ قاچاقچیان بزرگ صندل قرمز ـ به او جلب شود. پوشپا با زیرکی‌هایش بارها پلیس و تیم دی‌اس‌پی را فریب می‌دهد و نزد کوندا ردی جایگاه ویژه‌ای پیدا می‌کند. او سبک زندگی‌اش را تغییر می‌دهد و تصمیم می‌گیرد با سری‌ولی (Srivelli) ازدواج کند، اما برادران ناتنی‌اش راز رابطه پنهانی مادرش با پدرشان را فاش می‌کنند و مراسم ازدواج به‌هم می‌خورد. پوشپا که حالا عزمش برای رسیدن به قله قدرت راسخ‌تر شده، درمی‌یابد که مانگالام سینو (Mangalam Sinu) ـ عضو سندیکا ـ سهم ناچیزی به باند ردی می‌دهد. او از کوندا ردی می‌خواهد تا سود بیشتری طلب کند. کوندا ردی این مسئولیت را به پوشپا می‌سپارد، چرا که دخالت خودش باعث جنگ بین دو باند می‌شود. پوشپا بی‌پروا کنترل اوضاع را به دست می‌گیرد و همین آغاز اختلافات جدی میان دو گروه می‌شود.

لوکاس (Lucas)، پسر ۱۴ ساله‌ای که وارد دنیای باندهای خلافکار در واشینگتن دی.سی. شده، مصمم است که اجازه ندهد برادر ۱۰ ساله‌اش همان مسیر خطرناک را طی کند. اما زمانی که یک سرباز کهنه‌کار جنگ افغانستان به محله آن‌ها می‌آید، فرصتی تازه برای تغییر سرنوشتشان پدیدار می‌شود.

کایل (Kyle) و سوین (Swin) طبق دستورات یک پادشاه مواد مخدر در آرکانزاس به نام فراگ (Frog) زندگی می‌کنند؛ فردی که هرگز او را از نزدیک ندیده‌اند. اما زمانی که یکی از معاملاتشان به شکل فاجعه‌باری شکست می‌خورد، پیامدهای آن مرگبار خواهد بود.

عملیات ویژه سابق، «فرانک مارتین» در کنار مدیترانه فرانسه زندگی آرامی دارد و خود را به‌عنوان یک مزدور "ترنسپورتر" کرایه می‌دهد؛ کسی که محموله‌ها ـ انسانی یا غیرانسانی ـ را از جایی به جای دیگر منتقل می‌کند، بدون هیچ پرسشی. او با خودروی بی‌ام‌و مجهزش مأموریت‌های اسرارآمیز و گاهی خطرناک را انجام می‌دهد و همیشه به قوانین سختگیرانه‌ای پایبند است: قانون اول: هرگز قرارداد را تغییر نده. قانون دوم: هیچ نامی رد و بدل نشود ـ فرانک نمی‌خواهد بداند کار برای چه کسی یا چه چیزی انجام می‌شود. قانون سوم: هرگز داخل محموله را نگاه نکن. اما آخرین مأموریت او، در نگاه اول، تفاوتی با کارهای پیشینش ندارد. فرانک توسط یک آمریکایی با نام مستعار «وال استریت» استخدام شده تا بسته‌ای را تحویل دهد. در میانه راه، متوجه می‌شود بسته در حال حرکت است. او قانون سوم را نقض می‌کند و داخل بسته را نگاه می‌اندازد و با زنی زیبا که دست و دهانش بسته شده مواجه می‌شود. از این لحظه، پایبندی او به دو قانون دیگرش نیز فرو می‌ریزد و او و همراه تازه‌اش وارد مسیری پر از اسرار تکان‌دهنده، خطرات مرگبار و حقیقتی می‌شوند که فرانک هرگز باور نمی‌کرد: اینکه قوانین برای شکسته شدن ساخته شده‌اند.

داستان درباره‌ی «آنا» (با بازی مگی کیو | Maggie Q) است که در کودکی توسط قاتل افسانه‌ای «مودی» (با بازی ساموئل ال. جکسون | Samuel L. Jackson) نجات پیدا کرده و آموزش دیده است تا به یک قاتل حرفه‌ای تبدیل شود. اما زمانی که مودی که برایش مانند یک پدر بوده، به طرز وحشیانه‌ای کشته می‌شود، آنا سوگند می‌خورد انتقامش را بگیرد. او در این مسیر با یک قاتل مرموز (با بازی مایکل کیتون | Michael Keaton) روبه‌رو می‌شود که رابطه‌ای فراتر از بازی موش و گربه میانشان شکل می‌گیرد. درگیری میان آن‌ها به سرعت مرگبار می‌شود و گذشته‌ی تاریک آنا بار دیگر او را در بر می‌گیرد.

این داستان در آینده‌ای نه‌چندان دور اتفاق می‌افتد؛ جایی که دولت ایالات متحده به‌عنوان آخرین پاسخ به تروریسم و جنایت، تصمیم می‌گیرد سیگنالی سراسری پخش کند که باعث می‌شود هیچ‌کس نتواند به‌طور آگاهانه دست به اعمال غیرقانونی بزند. این طرح جاه‌طلبانه قرار است جامعه‌ای بدون جرم و جنایت ایجاد کند، اما پرسش اصلی این است که بهای آزادی اراده و انسانیت در مقابل امنیت مطلق چه خواهد بود.