«یک مجرم سابق که به صورت مخفی کار می‌کند، خود را عمداً دوباره زندانی می‌کند تا بتواند به شبکه مافیایی داخل یک زندان با امنیت بسیار بالا نفوذ کند.»

«ویتنام جنوبی، بعدازظهر ۱۸ اوت ۱۹۶۶ – به مدت سه ساعت و نیم، در زیر باران شدید و میان گل و لای و درختان شکسته‌ی یک مزرعه کائوچو به نام لانگ تان، سرگرد هری اسمیت و گروهی متشکل از ۱۰۸ سرباز جوان و عمدتاً بی‌تجربه استرالیایی و نیوزیلندی برای بقا می‌جنگند. آن‌ها باید در برابر نیروی عظیم ۲۵۰۰ نفری ارتش ویت‌کنگ و ارتش شمال ویتنام مقاومت کنند. با کمبود مهمات، افزایش تلفات و آماده شدن دشمن برای حمله نهایی، هر سرباز باید نیروی درونی خود را بیابد تا با شجاعت، شرافت و انسانیت در برابر آینده‌ای نامعلوم پیروز شود. نبرد لانگ تان یکی از خونین‌ترین و تعیین‌کننده‌ترین نبردها در تاریخ آنزاک است که با وجود جان‌باختن ۱۸ استرالیایی و بیش از ۲۴۵ ویتنامی، به کسب افتخارات و مدال‌های شجاعت از آمریکا و ویتنام جنوبی انجامید.»

Warner Bro«ناتاشا دختری است که به علم و واقعیت‌ها باور دارد؛ نه سرنوشت، نه تقدیر و نه رویاهایی که هیچ‌وقت تحقق پیدا نمی‌کنند. او دختری نیست که در یک خیابان شلوغ نیویورک با پسری جذاب آشنا شود و عاشقش گردد، به‌خصوص وقتی تنها دوازده ساعت تا اخراج خانواده‌اش از آمریکا باقی مانده. عاشق شدن بخشی از داستان او نیست. از سوی دیگر، دنیل همیشه پسر خوب خانواده بوده که در مسیر خواسته‌های والدینش حرکت کرده است. او نه شاعر بوده و نه خیال‌پرداز. اما وقتی ناتاشا را می‌بیند، همه چیز تغییر می‌کند و احساس می‌کند سرنوشت چیز خارق‌العاده‌ای برای هر دو آن‌ها در نظر گرفته است. هر لحظه آن‌ها را به این لحظه واحد رسانده است؛ جایی که میلیون‌ها آینده ممکن است در انتظارشان باشد. اما کدام آینده به واقعیت تبدیل خواهد شد؟»s. Pictures

«جودی (آوا میشل) همیشه بلندقدترین دختر مدرسه بوده و همیشه به خاطر قدش احساس ناراحتی کرده است. پس از ۱۶ سال خمیده راه رفتن و تمسخر همکلاسی‌ها، او با استیگ (لوک آیزنر) آشنا می‌شود؛ یک دانش‌آموز سوئدی و حتی بلندقدتر از خودش. این علاقه جدید زندگی جودی را زیر و رو می‌کند و او را وارد یک مثلث عشقی شگفت‌انگیز می‌سازد. اما با کمک دو بهترین دوستش (گریفین گلاک و آنجلیکا واشنگتن) و همچنین خواهرش هارپر (سابرینا کارپنتر)، جودی درمی‌یابد که او بسیار فراتر از ناامنی‌هایش درباره ظاهرش است.»

«در یک شهر کوچک در شب کریسمس، یک کولاک برفی باعث می‌شود گروهی از جوانان کنار هم قرار بگیرند.»

«دو برادر تلاش می‌کنند تا از شرایط سخت زندگی خود فرار کنند و با سفر در سراسر کشور، وارد یک مسابقه بوکس بی‌قانون می‌شوند که به مبارزه‌ای برای زندگی‌شان تبدیل می‌گردد.»

سه سال پس از ناپدید شدن ۲٪ از جمعیت جهانی، گروهی از مردم در یک جامعه کوچک در نیویورک تلاش می‌کنند زندگی خود را ادامه دهند و همزمان با تراژدی ناشناخته و غیرقابل توضیح این حادثه کنار بیایند.

هالا، دختری پاکستانی-آمریکایی در آخرین سال دبیرستان، در انتخاب کلماتش محتاط است اما با چشمان و گوش‌هایش کنجکاوی زیادی دارد. او در میانه دو فرهنگ شناور است، به آرامی از ایمان اسلامی خود فاصله می‌گیرد و به‌طور محتاطانه علاقه خود به جسی، همکلاسی بلوند و حساسش، را آزمایش می‌کند. هالا یک پارادوکس جذاب است؛ هم آرام و هم ماجراجو: در یک لحظه با مهربانی سرزنش‌های مادر نگرانش، ارم، را تحمل می‌کند و در لحظه‌ای دیگر با اسکیت‌برد در حومه شیکاگو می‌تازد.

در دنیای زیرزمینی وصول بدهی، پیگ دال، یک کلاهبردار محلی، هر کاری می‌کند تا از شهر بوفالو، نیویورک فرار کند.

داستان درباره محکومی به نام راس میلیگز است که پس از ۲۰ سال زندان به دلیل داشتن یک اونس ماری‌جوانا آزاد می‌شود. دنیای بیرون چنان تغییر کرده که برای او غیرقابل شناسایی است و انگار از پشت شیشه دیده می‌شود و با سرعتی متفاوت حرکت می‌کند. او وظایف خود را به‌دقت انجام می‌دهد، اما تماس انسانی برایش مفهومی فراموش‌شده و ترسناک است. هنوز تحت نظارت قانونی است و در یک رستوران برگر مشغول کار است که یک شب نوزادی رها شده در سطل زباله پیدا می‌کند. ناآگاه از چگونگی رفتار و بین احساسات شدید محبت و وحشت گیر افتاده، راس شروع به «گرم شدن» می‌کند. او بالاخره از طریق این کودک که مانند خودش گمشده و بی‌خبر از جهان اطرافش است، با انسان‌ها و خود ارتباط برقرار می‌کند و جرأت می‌کند از پوسته عاطفی خود بیرون بیاید و سفری برای بازسازی گذشته و شخصیتی که زمانی «راستکی» بود، آغاز کند.