عملیات ویژه سابق، «فرانک مارتین» در کنار مدیترانه فرانسه زندگی آرامی دارد و خود را به‌عنوان یک مزدور "ترنسپورتر" کرایه می‌دهد؛ کسی که محموله‌ها ـ انسانی یا غیرانسانی ـ را از جایی به جای دیگر منتقل می‌کند، بدون هیچ پرسشی. او با خودروی بی‌ام‌و مجهزش مأموریت‌های اسرارآمیز و گاهی خطرناک را انجام می‌دهد و همیشه به قوانین سختگیرانه‌ای پایبند است: قانون اول: هرگز قرارداد را تغییر نده. قانون دوم: هیچ نامی رد و بدل نشود ـ فرانک نمی‌خواهد بداند کار برای چه کسی یا چه چیزی انجام می‌شود. قانون سوم: هرگز داخل محموله را نگاه نکن. اما آخرین مأموریت او، در نگاه اول، تفاوتی با کارهای پیشینش ندارد. فرانک توسط یک آمریکایی با نام مستعار «وال استریت» استخدام شده تا بسته‌ای را تحویل دهد. در میانه راه، متوجه می‌شود بسته در حال حرکت است. او قانون سوم را نقض می‌کند و داخل بسته را نگاه می‌اندازد و با زنی زیبا که دست و دهانش بسته شده مواجه می‌شود. از این لحظه، پایبندی او به دو قانون دیگرش نیز فرو می‌ریزد و او و همراه تازه‌اش وارد مسیری پر از اسرار تکان‌دهنده، خطرات مرگبار و حقیقتی می‌شوند که فرانک هرگز باور نمی‌کرد: اینکه قوانین برای شکسته شدن ساخته شده‌اند.

در زندگی پرآشوب خود به‌عنوان یک آدمکش حرفه‌ای، اسکارلت به‌طور بی‌رحمانه‌ای مجبور شد دخترش سم را ترک کند و به فرار روی آورد. سال‌ها بعد، با وجود دوری و جدایی، سم نیز به یک آدمکش بی‌رحم و حرفه‌ای تبدیل شده است. پس از آنکه یک مأموریت حساس از کنترل خارج می‌شود و یک دختر ۸ ساله بی‌گناه را در وسط جنگ گروه‌های خلافکاری که خودش آغاز کرده قرار می‌دهد، سم چاره‌ای جز سرپیچی از قوانین ندارد. این مسیر در نهایت او را دوباره به سوی مادرش و همراهان سابقش در دنیای آدمکشی می‌کشاند؛ کسانی که همگی با هم متحد می‌شوند تا در یک جنگ انتقام‌جویانه علیه افرادی که همه چیزشان را از آنها گرفته‌اند، اقدام کنند.

لزیا، یک نوجوان، توسط مردی به ویلایی برده می‌شود؛ جایی که پدر فراری‌اش و همراهانش پنهان شده‌اند. به‌زودی جنگی خونین آغاز می‌شود که به مرگ، تعقیب، و پیوندی عمیق بین پدر و دختر منجر می‌شود.

گابریل از یک روستای کوچک در جنوب فرانسه می‌آید، در زمانی که رویای عشق واقعی او به عنوان یک رسوایی محسوب می‌شود و حتی نشانه‌ای از جنون به شمار می‌آید. والدین او او را به خوسه، یک کارگر کشاورزی اسپانیایی صادق و مهربان که فکر می‌کنند می‌تواند او را به یک زن محترم تبدیل کند، می‌سپارند. با وجود وفاداری خوسه به او، گابریل قسم می‌خورد که هیچ‌گاه او را دوست نخواهد داشت و مانند یک زندانی زندگی می‌کند که تحت محدودیت‌های جامعه پس از جنگ جهانی دوم گرفتار شده است تا روزی که به آلپ فرستاده می‌شود تا سنگ‌های کلیه‌اش را درمان کند. در آنجا او آندره ساواژ، یک جانباز مصدوم از جنگ هندوچینی را ملاقات می‌کند که احساسات سرکوب‌شده‌اش را دوباره بیدار می‌کند. او قول می‌دهد که با هم فرار کنند و به نظر می‌رسد که او نیز آرزوی مشابهی دارد. آیا کسی جرات خواهد کرد که از او بگیرد حق دنبال کردن آرزوهایش؟