برای دریافت ناتیفیکیشنهای مربوط به آخرین فیلمها و آپدیتهای جدید آنها، کافی است دسترسی به اطلاعیهها رو فعال کنی. اینطوری همیشه از جدیدترین تغییرات باخبر میمونی!
نقد و بررسی فیلم American star 2024 | آدمی که جامعه از ما میسازه
منتشر شده در تاریخ ۳ خرداد ۱۴۰۴
0 بازدید
بر حسب اتفاق، American Star اولین فیلم سال 2024 بود که تونستم ببینم. وجنات فیلم، خوشساخت، ملایم، تر و تمیز و با بازیهای عمدتا خوبه و قلاب های داستانی جالبیو هم در ژانر خودش ایجاد کرده.
وقتی که ستارهی آمریکایی تموم میشه، ممکنه بیننده با خودش فکر کنه که باید یه چیزی از تاریخ و سیاست سر در بیاره تا بتونه داستان پشت این اتفاقات رو درک کنه؛ اما اینکه قضاوت شخصی شما از خوده ساختهی هنری، بدون هیچ توضیح اضافه چیه، اتفاقا در اولویته. قبل از خوندن پسزمینه و تاریخ و سیاست پشت اتفاقات فیلم هست که میتونیم حس واقعی و وجه روانشناختی داستان رو تحلیل کنیم، یا به عبارتی از خودمون بپرسیم که این کار تونست چه احساسی رو درونم زنده کنه؟
آدمای توی این فیلم، هرچند که به یه جزیره سفر کردن و روزمرهی انزواآمیزی رو میگذرونن، اما هر کدوم داستانی رو در جوامع مختلف گذروندن و دلایل زیادی دارن که اونا رو به این مرحله از زندگی کشونده.
در ظاهر، با یه جزیرهی آروم طرفیم که رنگای خنثایی داره و میشه درونش ساعتهای طولانی سکوت و تفکر رو داشت. شخصیت اول که یه پیرمرد درونگراست، مشخصا تحت تاثیر این اتمسفر خاص قرار گرفته. هر چند لزوما به زبون نمیاره اما میشه رفتارای ضد و نقیضی رو از طرفش مشاهده کرد. مثلا معاشرتی نیست ولی با پسر بچهای به اسم مکس ارتباط میگیره و برای تحت تاثیر قرار دادنش تلاش میکنه. رابطهاش با گلوریا هم جنس متفاوتی به خودش میگیره. پیرمرد در حال قضاوت دنیایی هست که درونش روزگار گذرونده و اینو از مشکلاتی که با همکار خودش پیدا میکنه میشه فهمید.
داستان سیاسی پشت فیلم ستارهی آمریکایی در مقابل وجه روانشناختیش از اهمیت خاصی برخوردار نیست. مهمترین سوالی که این فیلم مطرح میکنه شاید این پرسش باشه که ما تا کجا میتونیم هویتی که زندگی جمعی برامون میسازه رو حمل کنیم؟
ستارهی آمریکایی شبیه یه رمان تصویری آرومه که اتمسفرهای زیبایی رو به تصویر کشیده و میتونه مخاطب خودشو هم به فکر فرو ببره و پرسشای زیادی در مورد هویت و شخصیت جمعی، ایجاد کنه.
با یه نگاه ساده به امتیازای این فیلم، میشه فهمید که نه از طرف منتقدا و نه از طرف تماشاچیا نتونسته اقبال چندانی به دست بیاره. مایهی داستانی، خوب هست ولی به طور مثال، بیننده نمیتونه متوجه بشه که شخصیت اصلی، واقعا چطوری تونسته تحت تاثیر برخی از شخصیتها قرار بگیره و قلبش به نوعی منقلب بشه.
این مشکلی هست که توی فیلمایی که راجب افراد سایکو درست میشه عمدتا به وجود میاد. یعنی مثلا طرف یه عمره آدم میکشه، بعد یهو یه اتفاقایی میوفته یا توی یه سن و موقعیت خاصی، دچار دگرگونی میشه. چیزی که بیننده دوست نداره همینه که فیلم نتونه بهش دلیل تغییر رو به شکل خوبی منتقل کنه. توی اینطور مواقع، از بخش دراماتیک فیلم، انتظار بیشتری میره و میشه حدس زد که ستارهی آمریکایی هم قربانی همین موضوع شده.
بازی کاراکتر گلوریا، ویژگیهای خوبی داره و دیالوگای خودشو خیلی خوب بیان میکنه؛ ولی اون چیزی که باید توی شخصیتش ظاهر بشه که ترحم قاتل رو بیدار کنه، حتی توی دیالوگها هم به چشم نمیخوره. توی ساخت همچین فیلمایی، باورپذیر کردن وجه روانشناختی کار، از همه چیز مهمتره؛ ولی خب چند تا کارگردان رو میشناسید که تونسته باشن کارای روانشناختی موفقی رو راجب تحول افراد قاتل درست کنن؟
تراژدی ویلسون، مخاطبو تحت تاثیر قرار نمیده چون همپوشانی خاصی با انتظارات بیننده نداره. زندگی یه قاتل سفارشی، در نظر آدما چیز عجیب، جالب و هیجان انگیزیه؛ ولی ویلسون شبیه یه کشتی بهگلنشسته است و زندگیش داره تبدیل به یه روتین کسالتبار میشه.
نکته همینه که اقتضای سن و سال، و نزدیک بودن به مرگ هست که از فردی مثل ویلسون میتونه همچین داستانی رو بسازه. فیلم، تلاش خودشو کرده تا با ایجاد یه سری تمثیل و گفتوگوهای خاص و همچنین اتمسفر منطقه، به بیننده اجازه بده تا با پیری و فرسودگی ویلسون ارتباط روانی بگیره؛ ولی از بازخوردا میشه فهمید که این اتفاق، چندان هم رخ نداده.
ویلسون یه ستارهی سرخورده است که براش خیلی دیر شده که بخواد رویهی زندگیشو تغییر بده یا چیزی رو جبران کنه. اون نمیتونه گلوریا رو نجات بده و یا بر علیه بالادستیهای خودش یاغیگری کنه؛ صرفا میتونه تسلیم مرگ بشه و این برای مخاطبی که هنوز فصلهای اول زندگیشه و هنوز حتی انتخاب خاص و بزرگی انجام نداده، یه مسالهی غیر قابل درکه.
تو میتونی دههها با یه سازوکار همراه بشی، تصمیمی رو انتخاب کنی و بهش بچسبی و زندگیتو صرفش کنی و در نهایت، ببینی که این تصمیم که بعضا با امید و شور و نشاط زیادی شروعش کردی، نتونسته کمک کنه تا حس خوبی نسبت به زندگیت داشته باشی یا با حس خوبی ترکش کنی.
زندگی جمعی ما پتانسیل زیادی برای ایجاد سرخوردگی داره. ما فقط جذابیت ظاهری بعضی از شغلا و تصمیمات خودخواهانه رو میبینیم. امثال ویلسون میتونن همهی عمرشون رو درگیر داستانای هیجانانگیز بشن و شب و روزشون رو توی هتلای جالب و مناطق سرگرم کننده بگذرونن؛ ولی کافیه از زندگی جمعی فاصله بگیری و یه نگاه به فردیت خودت بندازی تا بفهمی که بیشتر از مصرف کننده بودن، داریم مورد استفاده قرار میگیریم. با شعارایی که ظاهر جالبی دارن، مزیتهایی که دهنپرکن هستن؛ ولی بهبهای تبدیل شدنمون به یه موجود خودخواه و دلسنگ، رقم میخورن.
ویلسون آخرین جرقههای همدلی رو درون خودش میبینه و تصمیم میگیره که توی فصلای آخر زندگیش، به جای وفاداری به مسیری که شروع کرده، با این شعله ور بره و از دیدن سوسوهای آخرش لذت ببره.
این فیلم، طعنهی جالبی به بینندهی خودش میزنه. مشخصا خیلیا این کارو به هوای درگیر شدن با قتل و معمای هیجان انگیز شروع کردن ولی شخصیت ویلسون، با بیتفاوتی خودش نسبت به ماجراجوییهای تکراری، به طبع مخاطب خودش طعنه میزنه و باعث میشه آدم، ناخودآگاه از خودش بپرسه که خب آخرش چی؟ اگر این بازیهای موش و گربهی سرگرمکننده و لقمههایی که بالادستیها برامون میپیچن نباشه، آیا واقعا مستعد این هستیم که مسئولیت ساخت هویت و سرگرم کردن خودمون با فرصتایی که در اختیارمون هست رو به عهده بگیریم؟
شخصیتهای سرگرم کنندهی سینمایی عموما افراد هرج و مرج طلبی هستن که کاراشون به قیمت خراب شدن زندگی افراد زیادی تموم میشه. افراد زیادی که لزوما به تصویر کشیده نمیشن. ستارهی آمریکایی میدرخشه در حالی که این درخشش، مشخص نیست که به قیمت خاموش شدن فرصت رشد چند نفر رقم خورده.
جمعبندی
ما همیشه زندگی هیجانانگیز یه قاتلو میبینیم؛ اما تراژدی مقتولا و ناکامی و سرخوردگیای که بعد از تلاشای زیادشون اتفاق میوفته رو نمیبینیم.
ویلسون، دست پیش رو میگیره که پس نیوفته. اون قبل از اینکه با پایان خودش رو به رو شه، سعی میکنه یه رفتار غیر منتظره نشون بده و حداقل به خودش ثابت کنه که نمیخواد قربانی زندگیای بشه که بهش تلقین شده و فریبش داده؛ زندگیای که قرار نیست بذاره با رضایت از خودش به عنوان یک انسان شرافتمند بمیره.
اون این سرخوردگی رو در مواجهه با فردی مثل گلوریا تجربه میکنه. پروندهی گلوریا هرچقدر هم رنگ و وارنگ باشه، اونقدری برای ویلسون جالب و خوشآیند هست که دلش نخواد در حقش نامردی کنه. ویلسون حس بدی به خودش داره و سعی میکنه پایانی رو رقم بزنه که سرخوردگیشو کمتر کنه.