برای دریافت ناتیفیکیشنهای مربوط به آخرین فیلمها و آپدیتهای جدید آنها، کافی است دسترسی به اطلاعیهها رو فعال کنی. اینطوری همیشه از جدیدترین تغییرات باخبر میمونی!
قاتلین سریالی، چطور تبدیل به اسطوره های سینمایی شدن؟
منتشر شده در تاریخ ۱۴ شهریور ۱۴۰۴
0 بازدید
این مطلب، برداشتی هست از کتاب Psycho Paths از فیلیپ سیمپسون که توی مطلب جداگونه ای معرفی شد. این مطلب به صورت مستقل تحریر شده و نیاز نیست به صورت دنباله ای مطالعه بشه.
تمرکز اصلی این کتاب، روی رابطه ی بین قاتل سریالی و اضطراب های فرهنگی آمریکاست و نویسنده عقیده داره که قاتلان سریالی، در ادبیات و سینما، مثل هیولاهای مدرن شدن و ترکیبی از اسطوره، خشونت و بحران هویت در فرهنگ آمریکایی رو به نمایش میذارن.
شخصیت های مثل تدباندی یا جفری دامر، تبدیل شدن به نمادهای فرهنگی و چیزی مثل جک چاک دهنده در دوره ی ویکتوریایی هستن.
روایت های رسانه ای از این افراد، الهام بخش خلق شخصیت هایی مثل هانیبال لکتر شدن و عملا مثل هیولاهای اسطوره ای هستن که ترس های مدرن مثل جنگ، نسل کشی، تروریسم و خشونت تصادفی رو تجسم میکنن.
در دنیای پست مدرن که معناها مبهم و ناپایدار هستن، قاتلان سریالی تبدیل میشن به تهدید مشخص برای ترس های بی مرز و این اسطوره ها هستن که به ما کمک میکنن ترس های انتزاعی رو در قالب چهره ای قابل شناسایی، تجربه کنیم.
از دهه ی 60 میلادی به بعد، کتاب های داستانی و غیر داستانی زیادی درباره ی قتل های سریالی منتشر شد که توجه عمومی و دانشگاهی رو جلب کرد و رفته رفته، بیشتر مشخص شد که رابطه ی قابل توجهی بین قتل سریالی و فولکلور وجود داره.
توی این کتاب، از اصطلاحی به اسم متافیکشن استفاده شده. متافیکشن یعنی داستانی که میدونه یک داستان هست و گاها این موضوع رو به روی مخاطب میاره و به جای پنهان کردن قواعد داستان گویی، آشکارا درمورد داستانی بودن خودش حرف میزنه و بعضا با چیزی که هست، شوخی میکنه.
نویسنده ممکنه در همچین داستانی، یهو وسط روایت بگه: میدونم وسط داستان هستیم ولی باید توضیح بدم...
یا حتی بعضا ممکنه شخصیت ها متوجه بشن که داخل یک داستان هستن. چیزی مشابه این موضوع رو ممکنه گاها توی انیمیشن های کودکانه دیده باشید.
متافیکشن، عملا دیوار بین شخصیت ها و مخاطب رو میشکنه و شاهد نوعی داستان در داستان هستیم که روایت ها، خودشون درباره ی نوشتن یا خوندن داستان، صحبت میکنن. داستان حتی میتونه خودش رو نقد کنه یا به ساختار خودش اعتراض کنه.
این نوع متن ها، پتانسیل خوبی برای ترکیب شدن با نقد هستن و متن ممکنه به نظریه های ادبی یا فلسفی، اشاره کنه.
متافیکشن یادآور این هست که داستان ها صرفا تصویری از واقعیت نیستن و خودشون میتونن واقعیت مستقلی رو خلق کنن. در دنیایی که مرز بین واقعیت و روایت به طور مداوم تغییر میکنه، متافیکشن شبیه نوعی ابزار فلسفیدن هست و کمک میکنه که مخاطب برای اندیشیدن به خود روایت رجوع کنه.
نویسنده در ادامه، بیشتر توضیح میده که چطور قاتلان سریالی در فرهنگ های مدرن، جای هیولاهای فولکلور رو گرفتن و دیگه صرفا به عنوان مجرم شناخته نمیشن بلکه حالا نماد اسطوره ای ترس جمعی هستن.
تکرار قتل ها در ذهن اروپایی، مثل تکرار تصاویر نمادین در افسانه هاست. فولکلور با روایت جمعی، به پدیده های غیر قابل توضیح مثل قتل های سریالی معنی میده. شخصیت هایی مثل ژیل دو ری، ولاد تپش و لیزی بوردن، در افسانه ها با ویژگی های ماورایی توصیف شدن و این قاتل ها مثل جک چاک دهنده، تبدیل به نهادهای جهانی شدن ترس و خشونت شدن.
قاتلان سریالی مثل تد باندی، یا نرمن پیتس، چهره هایی هستن که جامعه بدترین کابوس های خودش رو روی اونها فرافکنی میکنه و رسانه های مدرن باعث شدن که این چهره ها از بستر تاریخی خودشون جدا بشن و تبدیل به اسطوره های جهانی بشن.
هیولا در افسانه ها، کاراکتر بی زمان و جاودانه ای به حساب میان اما در عصر روانشناسی، هیولاهای کلاسیک مثل گرندل، تبدیل شدن به شخصیت هایی مثل نورمن بتس با اختلالات روانی ولی قاتل سریالی، هنوز با استراتژی های خاصی، چهره ی هیولایی خودش رو پشت ظاهر انسانی پنهان میکنه و نویسنده برای روشن تر کردن این موضوع به صحنه ی پایانی فیلم سایکو اشاره میکنه که جمجمه، پشت چهره ی نرمن، به نمایش درمیاد.
قاتل سریالی در این توصیف، صرفا مجرم نیست و به نحوی دیو پست مدرن به حساب میاد که از دوره ی کودکی، درونیات متفاوتی پیدا کرده و روحش ممکنه به دست پورنوگرافی، زن های معیوب یا والدین آزارگر، نابود شده باشه.
قاتل زنجیره ای در بازنمایی های ادبی و سینمایی، مثل هیولای انسان نمایی با دو چهره عمل میکنه، یکی اجتماعی و بی خطر و یکی شرور و ترسناک و این دوگانگی باعث میشه که شرارت در دل عادی بودن پنهان بشه که نماد مرز ناپیدای بین انسانیت و هیولایی هست.
نویسنده به اسطوره های خون آشامی قرن نوزدهم اشاره میکنه و عقیده داره که ویژگی های روانی و شبه فراطبیعی قاتل ها رو در قالب شخصیت هایی مثل دراکولا مجسم میشه. از جمله ویژگی های سنتی خون آشام ها میشه به زندگی کردن در تبعید، تمایل به مرگ و خوردن انسان ها اشاره کرد که در نمادهای مربوط به قاتلان زنجیره ای هم قابل مشاهده است اما بعضا به شکل سمبلیک و گاها اسطوره زدایی شده. در نهایت، این موجودات رو میشه به نوعی نسخه ی رمانتیزه شده ی شر که در عین حال، فاقد انگیزه ی حیاتی هست تشبیه کرد.
در این کتاب، برای درک بیشتر این موضوع به داستایوفسکی رجوع میشه و این نویسنده با روایات عامه پسند، مقایسه میشه. در حالیکه جنایت و مکافات، صدای درونیه و انتزاعی، افسانه های هیولایی درمورد خشونت، در سطح عمومی به نمایش درمیان و شادی و وحشت و شرارت رو به روی صحنه میبرن.
در ذهن قرون وسطی، بدن با خوردن، دفع و زایش معنا پیدا میکرد و در مدرنیته، تبدیل به سمبلی از مصرف گرایی و شکاف قدرت شده. دهان در این توصیف، ابزار بلعیدن دنیاست و نماد مرز محو شده ی انسان با هیولا، چیزی مثل گرگ نما یا دراکولا و قاتل زنجیره ای هم عناصری از بدن، خوردن و تبدیل شدن به افسانه رو از خودش نشون میده. در این داستان ها، قربانی ابزار ساخت اسطوره هستن و دیگه لزوما قربانی به حساب نمیان.
به کمک رسانه های مدرن، قاتل زنجیره ای، قبل از محکوم شدن، فرصت پیدا میکنه تا هویت نمادین خودش رو بسازه و به نوعی تبدیل به بخش جدیدی از فولکلور معاصر میشه. نویسنده توضیح میده که چرا قاتل های زنجیره ای، در داستان ها و فیلم ها اینقدر پرطرفدار و عجیب هستن و چطور شبیه هیولاها و خون آشام های قدیمی، تصویر میشن. این آدم ها دو چهره دارن، یکی عادی، مثل بقیه ی مردم و یکی ترسناک و شرور که توی تاریخی پنهان میشه. این دوگانگی باعث میشه که شرارت در داخل یک ظاهر معمولی پنهان بشه و ما رو درگیر خودش کنه.
قاتلان زنجیره ای مثل خون آشام ها، گرگ نماها و هیولاهای فولکلور هستن چون آدم رو میخورن یا گاز میگیرن و کاری میکنن که واقعا ترسناک و افسانه وار باشن.
وقتی که رسانه ها درباره ی این داستان ها صحبت میکنن، عملا دارن یک افسانه ی مدرن میسازن و انگار این قاتل ها تبدیل به شخصیت های ترسناک اما جذاب میشن. مثل دراکولا یا جک قاتل و این وضعیت، تصویری از ترس های قدیمی بشره.
نویسنده سعی میکنه بگه که هرچقدر بیشتر در دنیای تکنولوژی و کنترل دیجیتال فرو میریم، بخشی از روان ما دلتنگ تجربه های جسمانی، ابتدایی و حسی میشه و قاتلان زنجیره ای یا هیولاهای فولکلور، با رفتار وحشیانه شون، نماینده ی همون کشش به سمت جهان بی قید و قانون و پر از شهود هستن.
ما با گوشی های هوشمند زندگی میکنیم ولی فیلم های ترسناک خون آشامی میسازیم یا مثلا ما در عصر هوش مصنوعی زندگی میکنیم ولی هنوز جذب قصه ی گرگینه ای میشیم چون میل فرهنگی به ترس های بدوی، هیولاها و نمادهای حسی پیشامدرن کمک میکنه تا به شرارت هایی که ظاهرا انگیزه ی روشنی ندارن، معنی بدیم و از این طریق، ترسمون کمتر بشه.
نویسنده در ادامه به سراغ بررسی بیشتر افسانه های شهری و قاتلان سریالی میره و نشون میده که این شخصیت ها چطور تبدیل به اسطوره های مدرن شدن. افسانه های شهری، نوعی از روایت های فولکلور هستن که برخلاف افسانه ها یا اسطوره ها، در گذشته ی نزدیک اتفاق افتادن و شخصیت هاشون انسان های معمولی ای به حساب میان. این شخصیت ها نه خدا هستن و نه موجودات فراطبیعی و عمدتا باورپذیرن چون با جزئیات خاص زمانی و مکانی یا ارجاع به منابع معتبر بیان میشن و نوعی تاریخ عامیانه یا شبه تاریخ به حساب میان.
سیمپسون توضیح میده که افسانه های شهری، اغلب تجلی روایی اضطراب های اجتماعی شناور هستن. مثلا ترس از غریبه ها در جوامعی با تحرک بالا یا نگرانی از همسایه هایی که ممکنه تهدید پنهان باشن. قاتلای سریالی در این زمینه، به خاطر ناپیدایی اجتماعی شون، حالتی شبه فراطبیعی پیدا میکنن و مثل تغییر شکل دهنده ها در افسانه های گرگ نما یا خون آشام به حساب میان.
تفاوت بین افسانه ی معاصر و شایعه به این صورت تعریف میشه که افسانه، روایت منسجم و باورپذیری هست اما شایعه، پراکنده و بدون ساختار روایی مشخص محسوب میشه.
سیمپسون این موارد رو در قالب یک اسطوره شناسی معاصر مطرح میکنه که تلاشی هست برای ساختن یک روایت کل نگر از قطعه های پراکنده ی شایعه و افسانه است.
هر فرهنگ، فرض های زیر بنایی ای داره و این فرض ها یا ایده های عامیانه، مصالح اصلی ساخت جهان بینی هستن. به این ترتیب، مردم رویدادهایی مثل مثله شدن دام ها یا ربوده شدن کودکان رو به هم ربط میدن و در واقع دارن یک جهان بینی افسانه ای میسازن که قاتلای سریالی رو در مرکزش قرار میدن.
بعضی ها قتل هایی که قربانی هاشون به صورت تصادفی انتخاب میشن یا خشونت های بی دلیل رو به نوعی شیطان پرستی ربط میدن و سعی دارن نوعی تبیین الهیاتی از شر رو در جهان تجسم کنن اما بعضی ها هم هستن که همین پدیده ها رو نشونه ای از وجود موجودات فرازمینی در زمین میدونن که نوعی اسطوره سازی قدیمی به حساب میاد و به قول میرچا الیاده، به سوال های آغاز و پایان هستی جواب میده.
نویسنده توضیح میده که مهم نیست این روایت ها واقعی هستن یا نه بلکه مهم اینه که آیا میتونن برای گروه بزرگی از مردم، رویدادهای گیج کننده رو توضیح بدن و از طریق توافق جمعی، ناشناخته ها رو قابل فهم و کمتر ترسناک کنن یا نه.
فرهنگ قصد نداره جرم رو تخیلی جلوه بده بلکه سعی داره تهدید ناشی از این بی منطقی رو کاهش بده تا باور به جهانی منظم حفظ بشه. در دنیایی با فرشته ها، شیاطین و انسان ها، خون آشام ها خیلی کمتر از یک قاتل واقعی مثل تد باندی، ترسناک هستن.
تهیدید که قابل دیدن و هیولایی باشه رو میشه با رفتارهای آیینی پاک کرد و حس اینکه میشه باهاش مقابله کرد رو ایجاد میکنه.
قاتل سریالی به عنوان تهدیدی بیرونی، به جایگاهی افسانه ای و تقریبا اسطوره ای میرسه چون جامعه ی معاصر رو با یک شر واضح رو به رو میکنه که تقریبا همه میتونن علیهش متحد بشن. روایت های عامیانه با ساختار مشخص و پیام های ضمنی، به افراد و جوامع کمک میکنن تا با اضطراب های جوامع اطرافشون کنار بیان و هر شنونده ای میتونه نقش روای رو به دست بگیره و داستان رو برای طیف جدیدی از مخاطب ها روایت کنه که نوعی قدرت فرهنگی رو ایجاد میکنه.
قاتل هرچند میتونه استعاره ای ادبی جلوه کنه اما ریشه در روایت های ساده و قابل فهم فولکلور پیدا میکنه و ترس به عنوان یک احساس منفی، عملا نوعی کاربرد اجتماعی پیدا میکنه. گاها از این روش استفاده میشه تا آدم ها رو درمورد نقض هنجارهای اجتماعی تهدید کنن و قاتل های سریالی در روایت های عامیانه، نه تنها نماد شر، بلکه ابزار هشدار و کنترل اجتماعی هستن.
جمع بندی
قاتل سریالی به جایگاه افسانه ای رسیده و تبدیل به عاملی پنهان اما موثر در کنترل اجتماعی میشه. تهدیدی که در سایه ها زندگی میکنه و آماده ی مجازات کسایی هست که از مرزهای رفتار پذیرفته شده عبور میکنن.
فیلم های اسلشر مثل هالووین، اغلب نوجوان های درگیر بی احتیاطی یا خودخواهی رو هدف قرار میده و بخصوص سراغ تقبیح و تهدید افرادی میرن که رفتارهای جنسی آزادانه دارن. این فیلم ها، نگرانی های ایدئولوژیک دهه ی 1970، مثل بحث های فمینیستی درباره ی قربانی و عامل رو به چشم اندازی اسطوره ای منتقل میکنن که در جریانش، هر نوع تخطی از هنجار جمعی، با خشونت مجازات رو به رو میشه.
قاتل ها در همچین روایت هایی، برخلاف ظاهر بیگانه شون، در واقع محافظه کار ترین عناصر فرهنگی هستن که انحرافات لیبرال رو با قتل جواب میدن تا جامعه رو به پاکی اسطوره ای برگردونن.