برای دریافت ناتیفیکیشنهای مربوط به آخرین فیلمها و آپدیتهای جدید آنها، کافی است دسترسی به اطلاعیهها رو فعال کنی. اینطوری همیشه از جدیدترین تغییرات باخبر میمونی!
خودخواهیهای کوچک و اتو کشیده | نقد و بررسی فیلم margin call 2011
منتشر شده در تاریخ ۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۴
0 بازدید
فیلم margin call یا هشدار کمبود اعتبار مالی که به فارسی، با اسم درخواست نهایی هم ترجمه شده، فیلمی در ژانر درام و هیجان انگیزه که پروندهی یه فساد مالی در وال استریت رو دنبال میکنه.
این فیلم، جریان آرومی داره؛ با این وجود، دیالوگها از ایجاز کافی برخوردارن و چیزی حدود دو ساعت، ما رو پیگیر یه فساد میکنن که قراره روی زندگی طیف زیادی از مردم جامعه تاثیر بذاره.
این فیلم، یکبار در زمینهی بهترین فیلم نامهی غیر اقتباسی، نامزد جایزهی اسکار هم شده و وقتی به کشش خط داستانی، بدون توسل به ایدههای هالیوودی رایج نگاه کنید، به راحتی متوجه میشید که واقعا پتانسیل دریافت همچین جایزهایو هم داشته.
مارجین کال، ارتباط مستقیمی با بحران اقتصادیای داره که در سال 2007، دامنگیر آمریکا شد و تمام اتفاقاتش، توی یک روز و چند ساعت اتفاق میوفته.
این فقط بخش کوچکی از تغییراتیه که شرکتهای درگیر این بحران، تجربه کردن و اتفاقات تاریکی که در ظاهر روشن و عوامفریبانه رخ داده.
ما در حالت عادی، فکر میکنیم که همه چیز زیر سر یک عدهی بخصوصه اما این فیلم، نشون میده که توی چنین اتفاقاتی، چطور سکوت و خودخواهی افراد معمولی که تعدادشون هم کم نیست، باعث میشه که افراد زیادی دچار ضرر بشن و ثبات زندگیشون به خطر بیوفته.
طی این مطلب، سراغ جزئیات این فیلم و نکاتی که توی حرفا و کاراشون خودنمایی میکنه میریم. این فیلمنامه پتانسیل اینو داره که ذهن بیننده رو درگیر قضاوتهای زیادی کنه و این موضوع، برمیگرده به تصویر مستند و واقع گرایانهای که از یه پدیدهی جمعی داره.
هشدار: ادامهی این مطلب میتونه محتوای فیلم رو لو بده.
اینکه همچین فیلمی اینقدر جذبم کرد برام عجیب بود چون همه چیزش شبیه فیلمای سینمایای هست که وقت و بیوقت پخش میشه و دنیای جدی افراد بالغ رو نشون میده. نه بازیگر بهظاهر جذاب و خاصی توی فیلمه و نه شخصیت کاریزماتیک و منحصر به فردی با افکار آیندهنگرانه رو میشه دید.
همه یه سری کت و شلواری اتو کشیده هستن که تصویر مرد خونواده رو به نمایش میذارن؛ آدمای کارمند صفتی که ظاهرشون، تصویر خاصی از داستانی که پشت سر گذاشتن، در اختیار بیننده قرار نمیده. آدمایی که خیلی تکراری هستن و توی جامعه، زیاد میبینیمشون؛ کارمندا، قشری که به تکرار تا حد فرسودگی مشهورن و در عین حال، موقعیتهایی که دارن، آرزوی افراد زیادیه.
داستان از جایی شروع میشه که یه شرکت بزرگ، شروع میکنه به تعدیل نیرو. تعدیل نیرو هم در سطح وسیعی صورت میگیره و در چشم بازماندهها، حس ترس و نگرانی رو ایجاد میکنه؛ چون حس میکنن که ممکنه نفر بعدی، خودشون باشن که البته ترسشون هم بیراه نیست.
این تعدیل نیرو، فقط بخشی از آتش زیر خاکستره، یه بخش خیلی خیلی کوچیک. وقتی که سرمنشا ضررها پیدا میشه، دیگه حتی بالادستیها هم احساس امنیت نمیکنن. این فساد، به خاطر سهل انگاریهای افراد همین مجموعه اتفاق افتاده. نتیجهی یه سری تصمیمات ظاهرا کوچیک اما متوالیه که به خاطر بیمسئولیتی، اتفاق افتاده و حالا دیگه نمیشه نتیجهشو کنترل کرد.
این شرکت، یه موقعیت خاص داره. دلیلش برمیگرده به اینکه درآمد خیلی خوبی رو در عوض کاری که کارمنداش انجام میدن، در اختیارشون قرار میده. کارمندا قطعا خوششون نمیاد که همچین موقعیت خوبی رو از دست بدن، موقعیتی که میتونه آیندهشون رو تضمین کنه و باعث بشه که تا آخرین روز زندگیشون، توی رفاه باشن.
شرکت، بهای حقیقی این رفاه رو نه با کار عادی و قرارداد روشن کارمندا بلکه با فسادی که لازمه بهش دامن بزنن تضمین میکنه.
یکی از مدیرای این سازمان، شخصی به اسم سم راجرز هست که کوین اسپیسی نقشش رو بازی میکنه و بازی جالبش، اجازه میده تا یکی از استعارههای جالب نویسنده رو به خوبی درک کنیم.
سم راجرز، مدیر بخشیه که تونسته فساد رو پیدا کنه. اون این روزا، ذهنش درگیر مریضی سگش هست. از اونجایی که سم، فرد تنهاییه، به سگش وابستگی قلبی زیادی داره و هر روز، هزینهی زیادی رو صرف میکنه تا بتونه اونو زنده نگه داره.
این سگ، در نهایت میمیره و سم که حالت آشفتهای پیدا کرده، اونو با دستای خودش توی حیاط خونهی سابقش که حالا متعلق به همسر سابقش هست دفن میکنه. ما نمیدونیم توی لحظهی آخر، اون فقط برای سگش گریه میکنه یا ناراحت اینه که برای به دست آوردن پول، حاضر شده که همچین تصمیمات خودخواهانهای بگیره و به فساد درون شرکت، تن بده.
تیتراژ پایانی، با صدای بیل زدن سم برای کندن قبر سگش ترکیب میشه و خود به خود، به بیننده این حسو میده که چیزای خوبی در حال دفن شدن و مردن هستن. ما سگها رو به عنوان موجوداتی متعهد و وفادار میشناسیم که در حق صاحبشون بدی نمیکنن و حس تعلق زیادی دارن.
برای سم، گرفتن یک تصمیم خودخواهانه، آسونتر از به خاک سپردن سگش نبود؛ همزمانی این اتفاقات، حس تاسف مشابهی رو درونش درست میکنه.
تک تک افراد درگیر این فساد، میپذیرن که دارن به کاری تن میدن که خودخواهانه است و سود خودشون رو دارن توی ضرر بقیه جست و جو میکنن. این نهایت بیمسئولیتی یه انسان در مقابل همنوعان خودش هست.
چیزی که انتظارشو داشتم این بود که تا پایان فیلم، قتل یا خشونتی اتفاق بیوفته؛ اما همین تصمیمات اتوکشیده، چیزی حتی بدتر از قتل رو درون خودش داشت.
کاری که این شرکت انجام داد، فقط قرار نیست که روی زندگی یک یا چند نفر خاص تاثیر بذاره بلکه باعث دامن زدن به فقر، در زندگی افراد خیلی زیادی میشه و پولشون رو هدر میده.
ما میبینیم که افراد فاسد، چطور سریعتر توی همچین ساز و کاری رشد میکنن، افرادی که حاضر میشن با خونسردی و خودخواهی بیشتری تصمیم بگیرن و اخلاقیات رو با وجدان آسودهتری زیر پا بذارن.
یه سری از جالبترین دیالوگها از زبون پل بتانی در نقش ویل امرسون بیرون میاد. اون به خودخواهی و نادیده انگاریهای آمریکاییها و افراد سرمایه داری اشاره میکنه که منفعتشون به منفعت شرکتهایی مثل ساز و کار خودشون گره خورده.
در نظر ویل امرسون، آدما خودشون هم میدونن که خیلی از سیستمهایی که بهشون تکیه میکنن و ازشون سود میبرن، دارن کار خودشون رو با فساد، پیش میبرن، با این وجود، همین که مستقیما مجبور نشن تصمیم شرارت آمیزی بگیرن و وجههشون حفظ بشه، کافیه تا وجدانشون هم آسوده بمونه و به حمایت خودشون از اون سیستم خاص، ادامه بدن.
ویل یه سری تفاوتا با بقیهی افراد درگیر این فساد داره. اون مدام یا سیگار میکشه یا آدامس نیکوتین مصرف میکنه و رفتار و حرکاتش، بیپروایانهتره و بیشتر هم با بقیه شوخی میکنه و زیاد توی استایل کارمندی خودش فرو نرفته.
صداقت اون، باعث جذابتر شدن دیالوگها و شخصیتش شده. ویل امرسون نمونهی شخصیتیه که آشکارا حس ناپاکی داره اما از این موضوع، شرمنده هم نیست.
جمعبندی
یکی از مسائلی که رو به رو شدن با این فساد رو برای برخی از شخصیتهای این فیلم، دشوار کرد، این بود که اونا دروغی که همیشه به بقیه میگفتن رو باور کرده بودن و خودشونو افراد پاک دستی میدونستن. برای همین، وقتی که فساد، شروع کرد به گرفتن دامن خودشون، احساس قربانی شدن پیدا کردن.
گاها ممکنه فکر کنیم که ریاکاری و دروغ گفتن، مهارت خوبیه که کمک میکنه با دستکاری ذهن بقیه، به خواستههای خودمون برسیم؛ اما این فیلم، در نظرم تاثیر روانی این دروغا و سنگینی زندگی با همچین سایههای تاریکی رو نشون میده.
گاهی زمانی میرسه که ما با عواقب کارامون تنها میمونیم، در حالی که اطرافمون آدمای زیادی وجود دارن؛ اما تصمیماتی که گرفتیم، باعث شده هم مسیر افرادی بشیم که همدلی بسیار پایینی دارن و ناراحتی و بیچارگی ما، کوچک ترین اهمیتی براشون نداره.
توی این لحظه، حتی اگر باز هم بتونیم ثروت زیادی رو به جیب بزنیم، همیشه میدونیم که ما از طریق خودخواهی و دروغ، به همچین ثروتی رسیدیم و اگر لازم باشه، عزیزترین دوستانمونو هم ممکنه قربانی کنیم تا بتونیم منفعتمون رو حفظ کنیم. دونستن این واقعیت در مورد خودمون و کاری که میدونیم به راحتی حاضریم بهش تن بدیم، نوعی بیوفایی به ذات انسانیمون هست و باعث میشه که باورمون به انسانیت و اخلاق مداری دیگرانو هم از دست بدیم.